
حامد صفاریان
مقدمه
در آسمان فلسفۀ مغربزمین دو ستارۀ پرفروغ به فاصلۀ کوتاهی از یکدیگر درخشیدن گرفتند که نهتنها قرن نوزدهم و بیستم در تلالو فروغشان رنگ تازه گرفت، که دنیای فلسفه، کمابیش، تا امروز چشم از ایشان برنداشته است: کانت و هگل.
به گواهی تاریخ فلسفۀ پساهگلی، نمیتوان بهسادگی در قبال نسبت میان فلسفۀ این دو اندیشمند، موضعی بیتفاوت یا خنثی اتخاذ نمود؛ حداقل، و بخصوص، به این دلیل که هگل فلسفۀ خود را در نسبتی ضروری با کانت وضع کرده است. عکس این نسبت را نیز میتوان در گرایشهای نوکانتی پس از هگل جُست که با شعار «بازگشت به کانت»، به غروب زودهنگام ایدئالیسم ، پس از مرگ هگل واکنش نشان دادند.
بااینحال پرسش از تفوق یا ترجیح یکی از این دو فلسفه بر دیگری، پرسشی نیست که بتوان بهسادگی پاسخی قاطع بدان داد. میتوانم در تائید این مدعا به مقالات و مباحثی اشارهکنم که در کنگرهای با عنوان هوشمندانۀ “کانت یا هگل؟” در 1981 در شهر شتوتگارت آلمان برگزار شد؛ مباحثی که درنهایت، نتوانست بر تفوق یکی از این دو فلسفه بر دیگری اشاره کند. شاید برای یافتن پاسخی معنادار، ناگزیر باشیم بهجای پرسش «کانت یا هگل؟»، در جستجوی «نسبت کانت و هگل» برآییم.
اما آیا بهطور عام نسبتی میان کانت و هگل موجود است؟ و آیا این نسبت در نزد «ما» بهدرستی درک و صورتبندی شده است؟ برای پاسخ به این دو پرسش، هم اشراف به فلسفۀ هردو فیلسوف ضرورت دارد، و هم چارچوبی نظری لازم است که از حوصلۀ این مقال افزون است. من اما تلاش میکنم در اینجا تنها به یک سویۀ این نسبت، که به گمانم نسبت کانونی میان کانت و هگل را در بر میگیرد، بپردازم؛ از تعدادی از شارحان این نسبت در دنیای آلمانیزبان نام برم، و سرانجام بکوشم گزیدهای از تألیفات فارسی را که به این نسبت پرداختهاند برشمارم.
نقد هگل به فهمِ کانت از عقل
کانت با اصل ادراک نفسانی استعلایی[1] ، میان فلسفهاش و فلسفههای پیشین شکافی بیمانند انداخت. اما وی بهرغم تلاشی که به خرج داد، یک دوگانهباوری[2] و به تبع آن، مسائل جدلیالطرفین (آنتینومیهای[3]) حلناشدۀ زیادی برای فلاسفۀ پس از خود برجای گذاشت که ایدئالیسم آلمانی و نقطۀ اوج آن، یعنی فلسفۀ هگل، با تمام توان در پی حل و رفع آن افتاد. مسئلهسازترین میراث فلسفۀ کانت برای فلاسفۀ پس از خود -بخصوص هگل- دوگانۀ سوژه و ابژه بود. ازنظر هگل ریشۀ این دوگانه در فهم کانت از «عقل» نهفته است، به این معنا که ستون فقرات نقد هگل به کانت، که به جنبههای گوناگون فلسفۀ وی گسترش و تعمیم مییابد، همانا نقد هگل به فهم کانت از عقل است.
استنباط کانت از عقل را ابتدا باید در بستر تاریخی این مفهوم بررسی کرد. عقل در روزگار کانت بهطور عام یکی از خصایص انسان شمرده میشد. به این معنا، عقل بهعنوان زمینه، یا به بیان بهتر، عنصری قلمداد میشد که بسیاری قوای انسانی منجمله قوۀ شناخت در بستر آن تحقق مییافت. چون یکی از وظایف اصلی فلسفه، غور در چیستی و چگونگی علم انسان است، و ازآنجاکه علم خود با قوۀ شناخت، و بهاینترتیب با عقل در معنای عام آن، گرهخورده است، اولاً و بالذات با عقل سروکار دارد. کانت نیز این برداشت عام و کلی از عقل را معتبر میپنداشت. در این مرحله هنوز در نزد کانت تمایزی میان «عقل» و «فهم» دیده نمیشود بلکه عقل صرفاً قوهای است که در برابر قوای حسی انسان آورده شده است و بهعبارتدیگر معرفتی پیشینی است در معنای موسع خود. هرگاه مجموعۀ شناختهای پیشینی به شکل یک نظام مفصلبندیشده ارائه گردد، آنگاه نام این مجموعه در نزد کانت، فلسفه است، که اولاً با «امر عام» سروکار دارد و ثانیاً «ضروری» است؛ یعنی همان دو مشخصۀ اصلی علم برای کانت.
ویژگی دیگر عقل نزد کانت، «انداموارگی» آن است. ، به این معنا که در وادی عقل، هر جزء در ارتباطی انداموار با اجزای دیگر نشسته است و قابل انتزاع از کل نیست.
اما عقل برای کانت یک خصوصیت دیگر هم دارد که همان «خودمختاری[4]» اوست؛ بهاینصورت که عقل تابع محض نظامات و روابط اشیای دنیای بیرون نیست، بلکه قوانین خودش را دارد و امور را بر اساس آن نظام میبخشد. پس منشأ قوانین عقل را لزوماً نمیتوان در هیچ جا مگر در خود عقل جست. ازاینرو عقل ذاتاً خودمختار است. در این زهدان، نطفۀ مفهوم «آزادی» نیز بسته میشود، به این معنا که عقل به هیچ قانون دیگری مگر قانونِ خودش متکی نیست. همین نگرش، عقل را در نزد کانت به «مرجع نهایی» برای یافتن پاسخ هر پرسشی بدل میکند.
پیش از آنکه به نقد هگل به فهم کانت از عقل برسیم، خوب است ببینیم هگل اساساً چرا به نقد کانت پرداخته است. ازنظر هگل فلسفۀ کانت نهتنها آغاز ایدئالیسم، بلکه عرضهکنندۀ نوعی ایدئالیسم ناب است و این همان سویۀ مثبت نگاه هگل به کانت است. اما هگل بر آن است که این ایدئالیسم ناب، راهی را که آغاز نموده به فرجام نرسانیده است. نقد هگل به کانت درواقع همین است و از اینجاست که وی تلاش گسترده و پردامنۀ خویش را برای به سرانجام رسانیدن این پروژه آغاز میکند.
هگل فلسفۀ کانت را ایدئالیسم ناب میداند زیرا برای هگل اصل «وحدت سوژه و ابژه» اساس ایدئالیسم است. وی پتانسیل این اصل را در فلسفۀ کانت، بخصوص در فلسفۀ نظری او، در چند جا مشاهده میکند. هگل منجمله در شیوۀ استنتاج مقولات و همچنین در بررسیهای کانت در امکان «احکام ترکیبی پیشینی» و همچنین در «فلسفۀ عملی» کانت و در آموزۀ «خیر اعلی» و ایمان عملی به خداوند، بذر این وحدت سوژه و ابژه را یافته بود، چراکه ازنظر او این آموزه بهواقع این ایده را در خود دارد که عقل میتواند و باید امری متحقق، واقعی و بالفعل و بهتبع آن، وحدت اندیشه و هستی باشد. هگل همچنین در نظریۀ قوۀ حکم کانت، بهمثابۀ تلاشی برای وحدت میان فلسفۀ نظری و عملی، پتانسیل وحدت سوژه و ابژه را تشخیص داده بود. پس بیهوده نبود که هگل خاستگاه ایدئالیسم را فلسفۀ کانت میدانست و از رهگذر نقد در پی اکمال آن بود.
اساسیترین و کلیترین نقد هگل به کانت این است که وی سراسر فلسفۀ کانت را گرفتار در چنبرۀ یک تضاد و دوگانگی میداند. دوگانگیای که فلسفۀ کانت بهتنهایی و با اتکای به اصول خود، امکانی برای رهایی از چنگال آن ندارد. چنانکه پیشتر ذکر شد، به نظر هگل منشأ این دوگانگی همانا در فهم کانت از مفهوم «عقل» نهفته است. فلسفۀ کانت، ازآنجاییکه عقل را نه مطلق، بلکه متناهی[5] فهم کرده است، نمیتواند خود را از دوگانگیهای روییده بر این تناهی برهاند. هگل قرار گرفتن دو اندیشه در برابر یکدیگر و اصرار هریک بر موضع خویش و ماندن در آن را سرشت این دوگانگی میداند. اما سرشت «مطلق» در قائمبهذات بودن آن یعنی در عدم تعیُّن خود بهواسطۀ دیگری و بالطبع عدم محدودیت آن، یا به بیان هگل، عدمتناهی آن است. ازنظر هگل، فلسفۀ کانت به این دلیل که به «مطلق» دست نیافته است، یعنی موضع متناهی خود را تا به انتها نیندیشیده است، در این تناهی و بهتبع آن، در دوگانگیها و آنتینومیهای خود درمانده و نتوانسته است از آن فراتر رود.
نزد هگل، متناهی فهمیدن عقل، خودبهخود و ضرورتاً به دوگانگیهایی چون متناهی-نامتناهی، رئال-ایدئال و حسی-فراحسی میانجامد و -از همه مهمتر- «مطلق» را فراسوی امر واقع مینشاند. به عبارت دقیقتر، تالی فهم متناهی کانت از عقل همان است که «حقیقت» و «مطلق» را ماورای شناخت بشری مینشاند و میان این دو، مرزی میافکند. همین امر خود را به نحوی متضاد با خود، در شئفینفسۀ کانتی مینمایاند. ازنظر هگل فلسفۀ کانت در ذات خود، با خود در تضاد است، به این معنا که کانت باوجوداینکه یکقدم بیشتر تا معنای حقیقی عقل و ایدئالیسم حقیقی فاصله نداشته است اما از برداشتن این یک قدم سر باز میزند و بجای آن دست در دامان شئفینفسه میاندازد. بهاینترتیب کانت ازنظر هگل بجای بهرسمیتشناختن عقلانی وحدت ضدِّین، در تضاد صُلب دوگانههای خود یعنی در مقام فاهمه، و باز بهتبع آن در مقام انتزاع و تناهی باقی میماند و از آن فراتر نمیرود. دقیقاً به همین علت است که وادی آنتینومیها در نزد کانت آخرین ایستگاه عقل شمردهشده است؛ جایی که برای هگل هنوز وادی فاهمه است و نه عقل. برای هگل عقل در این وادی هنوز اساساً پا به صحنه نگذاشته و دست وحدتبخش خود را از آستین برون نیاورده است. آنچه در نزد کانت «عقل حاوی آنتینومی» شمرده میشود در نزد هگل «فاهمۀ متضاد با خویشتن» است که هنوز دستش به ساحت «عقل» نرسیده است.
نقد هگل به فهم کانت از عقل و دوگانگیهای آن را میتوان بهنوبۀ خود از دو جهت موردبررسی قرارداد: ازلحاظ شناختشناسیک، و از جنبۀ انتولوژیک. ازنظر شناختشناسیک، کانت بااینکه به ایدۀ وحدت سوژه و ابژه بسیار نزدیک شده است اما درنهایت، تعیّن سوبژکتیویته را وابسته به عدم تعیّن ابژکتیویته -که همان شئفینفسه باشد- دانسته است. اما از این مهمتر، نگاه «ابزارانگارانه»ی کانت به قوۀ شناخت است. شناخت ازنظر کانت برای دستیابی به حقیقت نیاز به محتوا و دادههای تجربی بیرونی دارد و بهخودیخود قادر به بیرون کشیدن حقیقت از درون خود نیست و بدینوسیله وابسته به بیرون از خود است. این دوگانۀ ابزار و دادۀ شناخت بهمثابۀ دوگانۀ فرم و محتوا، دوگانگیای است که ازنظر هگل سایهاش بر سراسر فلسفۀ کانت گسترانیده شده است. شناخت بهمثابۀ ابزار، صرفاً یک امکانِ شناخت است و نه تحقق آن. این امکان برای متحقق شدن نیاز به محتوا، یا همان دادههای حسی دارد و این باز نوعی دوگانگی امکان و تحقق؛ دوگانگی بالقوه و بالفعل است.
سویۀ دیگری از دوگانگی در نزد کانت ازلحاظ شناختشناسیک، در مسئلۀ امکان شناخت «[امر] مطلق» نهفته است. هگل معتقد است که کانت با قرار دادن مطلق در فراسوی شناخت، عملاً حقیقت را در یکسو قرار داده، و امر شناختنی را در سوی دیگر؛ چنانکه حاصل منطقی آن، شناختناپذیری حقیقت است. هگل این تضاد درونی فلسفۀ کانت را شایستۀ نقد میداند که از یکسو مجدانه به دنبال شناخت حقیقت است و از سوی دیگر حاقّ حقیقت را شناختناپذیر میشمارد. وی علاوه بر این، نقد اساسی دیگری نیز به شناختشناسی کانت دارد و فلسفۀ کانت را بر این اساس، درنهایت، رویکردی «روانشناسانه» میداند. هگل بر آنست که کانت همچون روانشناسان تجربی به بررسی روان انسان پرداخته؛ گویی آن را بهمثابۀ یک انبان حاوی داشتههای مختلف موردبررسی قرار داده و در این بررسی گویی به کشفهایی از قبیل کشف قوۀ شهود، شناخت، حِسّانیت، فاهمه و منجمله عقل نائل گشته است. یعنی کانت هیچ الزام منطقی و پیوستگی و رابطهای ضروری بین این قوای کشفشده در انبان روان انسان تشخیص نمیدهد و این در حالی است که نزد هگل شناخت و فهم و عقل و نظایر آن، همگی نه بر اساس نوعی تحلیل روانشناسیک، بلکه بهطور منطقی، ضروری و فلسفی در هم تنیدهاند و باید بهطور منطقی استنتاج گردند.
نقد هگل به فهم کانت از عقل، سویهای انتولوژیک نیز دارد که در اینجا بهاجمال بدان میپردازم. چنانکه پیشتر اشاره شد،در فلسفۀ کانت، امکان شناخت، وابسته به دادههای بیرونی است. این امر پیامدهای انتولوژیک آشکاری در پی دارد، چنانکه این دوگانگی را از حوزۀ شناختشناسیک به حوزۀ انتولوژیک انتقال میدهد. در نزد کانت -بنا بر برداشت هگل- قوۀ شناخت تنها آنگاه متحقق میشود که توسط اشیای بیرونی و بهواسطۀ ادراک حسی تحریک گردد. در نظر وی این امر یعنی تجربه؛ و حاصلِ آن، چیزی است در قوۀ شناخت که همان «فنومن» است. ازآنجاکه این فنومن نمیتواند هستی مستقل داشته باشد بنابراین نیاز به یک «نومن» ناشناختنی با استقلالی انتولوژیک از فنومن دارد. اما مسئلۀ رابطۀ نومن و فنومن در فلسفۀ کانت لاینحل باقی میماند؛ چراکه هر توصیفی از رابطۀ میان نومن و فنومن، خود بلافاصله در حوزۀ شناخت و بهتبع آن در چنبر مقولات فاهمه خواهد افتاد. بدین ترتیب وضعیت انتولوژیک نومن در فلسفۀ کانت بلاتکلیف و غیرقابل توضیح باقی میماند.
اکنون با پیش چشم داشتن مختصات نقد هگل به فهم کانت از عقل -چنانکه بهاختصار و ایجاز بدان اشاره شد- میتوان کلیت نسبتی را درک نمود که هگل فلسفۀ خود را بر مبنای آن، هم در کنار فلسفۀ کانت، و هم فراتر از آن قرار میدهد. یکی از مهمترین خصوصیات شیوۀ نقد و بهطورکلی فلسفۀ هگل، «رفع، در عین حفظ مواضع متقابل» است؛ به همین دلیل و باوجوداینکه هگل عناصر اصلی نقد خود را به سرتاسر فلسفۀ کانت تسری میدهد، اما هیچگاه خط بطلان بر فلسفۀ کانت نمیکشد و این دقیقه در درک نسبت میان کانت و هگل بسیار بااهمیت است.
نسبت کانت و هگل در دنیای آلمانیزبان
میتوان با اندکی مسامحه مدعی شد که عمدۀ آثار فلسفی از نیمۀ دوم قرن نوزدهم به اینسو -دستکم بهصورت غیرمستقیم- خود با نسبت میان کانت و هگل در یک رابطه و نسبت قرار میگیرند. ازاینرو آثاری که فصل یا بخشی را به این نسبت اختصاص دادهاند از شمار بیرون است. به همین دلیل من تنها به بررسی مختصر و اجمالی آثاری میپردازم که بهطور مستقیم و مشخص، خاصه در زبان آلمانی، این نسبت را (علیالخصوص در وادی نسبت هگل با فلسفۀ نظری کانت) مورد واکاوی قرار دادهاند. پیداست که نقد و تبیین دقیق این آثار نه در حوصلۀ این نوشتار است و نه در تعقیب هدف آن، ازاینرو تنها به شرحی مختصر و کلی بسنده خواهم کرد، با این امید که سرفصلی برای علاقهمندان این مباحث حاصل آید که ایشان را در پژوهشهای مربوط مدد رساند.
یکی از اولین کسانی که در بحبوحۀ تکوین و گسترش گرایشهای نوکانتی در اواخر قرن نوزدهم دست به پژوهشی درخور در نسبت کانت و هگل زد، گوستاو آدولف وینهکن است که در رسالهای با عنوان “نقد هگل به کانت” (1898) افق تازهای بر این نسبت گشود. وینهکن بهدرستی لُب لباب نقد هگل به کانت را در حملۀ او به دوگانهباوری ذاتی فلسفۀ کانت دانسته و این نکته را در رسالۀ خود بسط داده است. با این حال رسالۀ او در ارجاع به متن هگل اندکی ناتمام مینماید، چنانکه استدلالهای او بهرغم قوّت، بدون ارجاع دقیق به متون هگل و بیشتر در سطحی انتزاعی باقی میماند. وانگهی، وینهکن در اثر خود قائل به امکان سنتزی میان کانت و هگل با بازگشت به لایبنیتز است که در درستی نظر او چونوچرا توان کرد.
به فاصلۀ حدود بیست سال پس از وینهکن، رسالهای به نام “کانت و هگل” از زیگفرید مارک به بررسی نسبت این دو فیلسوف میپردازد. مارک در این رساله، همچون سَلَف خود وینهکن، اساسیترین عنصر نسبت این دو را در نقد هگل به دوگانهباوری کانتی، و تلاش او برای رفع آن میداند و در این نقد، عمیقترین سویههای اندیشۀ هگلی را بازشناسی میکند. نکتۀ شایان توجه در پژوهش مارک آن است که وی درنهایت، به کانت وفادار باقی میماند و در نقد هگل، تلاش او را در رفع دوگانهباوری کانتی پایانیافته ندانسته و در عوض صحت دریافت مفهومی هگل از فلسفۀ کانت را مورد پرسش نقادانه قرار میدهد.
دیگر چهرۀ شاخص در پژوهش نسبت کانت و هگل، هاینریش شولتز، در اکتبر 1920 و در متنی درخشان و پرمایه با عنوان “اهمیت فلسفۀ هگل برای اندیشۀ فلسفی معاصر” به بررسی دقیق نسبت دو فیلسوف به شیوهای روشن و منسجم میپردازد. مهمترین شاخصۀ کار شولتز در آنجاست که وی بدواً از تبیین نسبتی تاریخی میان دو فیلسوف به نفع تلاش برای تبیین سیستماتیک این نسبت، اجتناب میکند. او در این پژوهش پس از ارائۀ تصویری دقیق از نسبت مذکور به بررسی امکان نوعی استنتاج منطقی فلسفۀ هگل از فلسفۀ کانت میپردازد و این امر را از پنج منظر مورد واکاوی قرار میدهد: یکم از منظر متافیزیک کانتی که بهزعم او در نزد هگل بهنوعی کانتگرایی افلاطونی انجامیده است؛ دوم از منظر انقلاب کپرنیکی فلسفۀ کانت که سنگ بنای ایدئالیسم بهشمار میآید؛ سوم در تأکید فلسفۀ کانت بر بحث امور پیشینی علیالخصوص در استفادۀ او از این اصل برای تبیین ماهیت ماده؛ چهارم در دریافت کانت از دیالکتیک، و پنجم از منظر ایدۀ ایدئالیسم استعلایی کانت. مهم آن است که نزد شولتز و در انتها، هگل را به دلیل تفاوت بنیادین او با کانت، نمیتوان بهطور منطقی از کانت استنتاج نمود و امکان تبیین نسبت میان این دو باز به بستر تاریخی آن تحویل داده میشود.
گئورگ لاسون یک سال پس از شولتز، و در ادامۀ ایدۀ او، در نوشتاری به نام “ایدئالیسم انتقادی اشپکولاتیو”، به امکان برقراری نسبتی منطقی میان دو فیلسوف میپردازد. او شرایطی را موردبررسی قرار میدهد که هر تلاشی برای استنتاج هگل از کانت، فارغ از نسبت تاریخی این دو و صرفاً بر اساس نسبت فلسفی میان ایشان، لاجرم باید بدان تن دهد. لاسون با شولتز موافق است که نسبت میان دو فیلسوف نسبتی فراتر از یک نسبت تاریخی صرف است و باید بتوان میان این دو نسبتی منطقی-فلسفی یافت. وی بر آنست که برقراری چنین نسبتی تنها بهواسطۀ نقدی ممکن است که بهتمامی از درون فلسفۀ کانت -و نه از بیرون از آن- به نقد این فلسفه بپردازد. لاسون برخلاف شولتز تنها جایی را که چنین دیالوگ منطقی و چنین نقدی هگلی و درونی به کانت امکان نضج گرفتن دارد، همانا انقلاب کپرنیکی کانت میداند. ولفگانگ اونگر را نیز میتوان ازلحاظ نگرش او به نسبت میان کانت و هگل، بهنوعی ادامهدهندۀ راه گئورگ لاسون دانست. اونگر در رسالهای با نام “هگل و مسائل اساسی فلسفۀ نظری کانت”، این نسبت را بخصوص از زاویۀ بحث ائستتیک، آنالیتیک و دیالکتیک استعلایی کانت موردبررسی قرار میدهد.
از دیگرکسانی که بهتفصیل به بحث نسبت کانت و هگل پرداخته است، اخیم هاگر است. چنانکه از عنوان پژوهش او “پدید آمدن نظام هگلی از دل چالش با فلسفههای کانت، فیشته و شلینگ، شرح دادهشده بهواسطۀ مسئلۀ سوبژکتیویته” برمیآید، وی این نسبت را به فیشته و شلینگ نیز گسترش داده و کلیت این نسبت را از منظر بحث سوبژکتیویته و نسبت آن با هستی، یعنی بهصورت انتولوژیک مورد واکاوی قرار داده است که این مورد اخیر وجه تمایز پژوهش او از دیگران بهشمار میآید. مشخصۀ دیگر کار هاگر در این است که او خود به یک معنا در موضع هگل متوقف نمیماند و این موضع را قابلرفع دانسته و قصد دارد از آن فراتر رود. هاگر که ریشۀ نسبت هگل و کانت را اساساً در مسئلۀ سوبژکتیویته و رابطۀ آن با هستی، معنادار مییابد، فلسفۀ هگل را نیز در نسبتی با هَیَئات هستی و بهتبع آن قابلرفع، فهم میکند (شاید هاگر از این منظر بیشباهت به هایدگر نباشد).
اما مهمترین چهرهای که از دهۀ شصت میلادی به اینسو به نسبت میان کانت و هگل پرداخته است، دیتر هِنریش است. ویژگی ممتاز کار هنریش در پژوهشهای وی در باب این نسبت -در کنار تخصص و عمق دانش او- آن است که وی جانب یکطرف را نگرفته و همیشه کوشش میکند حق هردو فیلسوف را بهتمامی ادا نماید. پروژۀ اصلی هنریش در این راه، چنانکه خود در آثارش مکرراً بر آن تأکید میکند، نوعی ایجاد وحدت میان اندیشههای اساسی دو فیلسوف است. هنریش دو فیلسوف را از یکسو، هم در نسبتی تاریخی با یکدیگر موردبررسی قرار میدهد و هم -از سوی دیگر- اصول اساسی فلسفۀ ایشان را فارغ از این نسبت تاریخی در نسبتی منطقی-فلسفی با یکدیگر میکاود. بحث هنریش دربارۀ نسبت کانت و هگل پیچیده و در تعداد زیادی از آثار او پراکنده است اما ستون فقرات بحث او، نسبت انتولوژیک میان کانت و هگل است. در این نسبت -که ذاتاً بستری تاریخی دارد- کانت ازنظر هنریش میراثدار سنت «انتولوژی طبیعی» یعنی انتولوژی فهمی طبیعی از جهان، محسوب میگردد؛ درحالیکه هگل با یک انتولوژی نوبنیاد در مقابل کانت قد علم میکند. فهم طبیعی جهان بر این پیشفرض استوار است که اشیای واقعی دنیای بیرون در عین داشتن نسبت و رابطه با یکدیگر، ازلحاظ انتولوژیک، اشیای منفردِ قائمبهذات هستند. مشکل انتولوژی طبیعی در آن است که موضعش درنهایت بدون تناقض باقی نمیماند. هگل انتولوژی خود را درست درجایی بنیان مینهد که انتولوژی طبیعی دست از کار فهم جهان شسته، و بهبیاندیگر گرفتار نفهمیدن جهان میشود. اموری مانند نسبت یک امر با خود، که بذر خودآگاهی در آن نهفته است، بیواسطگیِ واقعیت و بیواسطگیِ آگاهی، که در خودآگاهی تجلی مییابند و متناهی بودن امور منفرد، همگی در زمرۀ امور فهمناپذیر از منظر انتولوژی طبیعی هستند که کانت و هگل، هر یک بهنوبۀ خود، در پی رفع آن بودهاند. کانت تلاش خود را بر تحلیل فلسفی استعلایی قوۀ شناخت متمرکز میکند و فهمناپذیری انتولوژی طبیعی را با چرخش نگاه از ابژه به سوژه تبیین مینماید. هگل این حرکت کانت را بهرغم عظمتش، در رفع مسئلۀ ناتوانی انتولوژی طبیعی در فهم جهان، ناکافی دانسته و بهنوبۀ خود گامی بلند در این راه برمیدارد. آنجا که انتولوژی طبیعی قائل به امور منفرد و مجزاست، هگل تعریفی به دست میدهد مبنی بر اینکه هر چیز همان است که هست، تنها به شرطی که دیگریِ خود نیز باشد. آنجا که انتولوژی طبیعی بر بیواسطگی امور تأکید میکند، هگل هر امر بیواسطه را ازآنرو بیواسطه میداند که در ذات خود «بهواسطه» است. حتی اینهمانی انتولوژی طبیعی برای هگل «اینهمانیِ اینهمانی و نااینهمانی»[6] است. با این مثالها بلندای گام هگل در فراتر رفتن از انتولوژی طبیعی تا حدودی متصور میگردد.
باری، دیتر هنریش را میتوان به گواهی آثار او، نمایندۀ اصلی و چهرۀ شاخص پژوهش همهجانبه در نسبت میان کانت و هگل در زبان آلمانی دانست که شوربختانه در زبان فارسی، از او ردپای چندانی در آثار تحقیقی موجود در این زمینه نمیتوان یافت.
نسبت کانت و هگل در ایران
کانت و هگل در زبان فارسی به دلایل غیر فلسفی و عمدتاً تاریخی در نسبتی مطلقاً نامتقارن با یکدیگر قرار دارند. برخلاف هگل، کانت در میان ما بختی بلند داشته است. سابقۀ آشنایی ما با کانت –در مقایسه با هگل- قدیمتر و عمق این شناخت ژرفتر است. گویا قدیمیترین ردّ پایی که از توجه ما به کانت بهدستآمده است به بیش از یک قرن پیش بازمیگردد[7]. اما در اصل از سال 1357 به اینسو، در فضای آکادمیک ایران، انفجاری در ترجمه و تحقیق دربارۀ فلسفۀ کانت به وقوع میپیوندد، چنانکه در گروه فلسفه دانشگاه تهران، درباره هیچ فیلسوف دیگری در سی سال اخیر بهاندازه کانت، در مقطع ارشد و دکتری، و در ارتباط مستقیم و غیرمستقیم با فلسفۀ او، پایاننامه نوشته نشده است[8]. به نظر میرسد کار کانتپژوهی در ایران چندان بالاگرفته است که حتی بعضاً کسانی نیز دلیر شده و از نظرگاه شخصی به نقد آرا و آثار فیلسوف بزرگ مغربزمین پرداختهاند[9]. میدانیم که این وضع در ایران آشکارا در مورد هگل دیگرگونه، بلکه حتی واژگونه است.
از بحث عدم تقارن درک ما نسبت به دو فیلسوف که بگذریم، اهمّ آنچه به نسبت دو فیلسوف در ایران مربوط است، ازنظر من در این علت بنیادین ریشه دارد که کانت را اساساً از نگاهی بیرون یا ماقبل ایدئالیسم و عموماً در نسبتی با فلاسفۀ خارج از سنت ایدئالیسم و یا حتی مخالف ایدئالیسم (مانند عمدۀ فلاسفۀ تحلیلی) موردبررسی قرار دادهاند. پرشمار بودن مقالات و پایاننامهها دربارۀ نسبت کانت با فلسفۀ اسلامی -و بخصوص فلسفۀ ملاصدرا- از یکسو و نسبت کانت با فیلسوفان تحلیلی یا لیبرال دین و اخلاق از سوی دیگر، گواهی بر این مدعاست[10]. بدیهی است که بهطورکلی، اگرچه از زاویۀ نگاه از درون یا مابعد ایدئالیسم، ضرورتاً نسبتی میان کانت و هگل برقرار است، اما این نسبت -چنانکه در ایران شاهد آن هستیم- با نگاهی بیرون یا ماقبل ایدئالیسم ضرورتاً موجود نیست؛ به این معنا که اگرچه پژوهش در فلسفۀ هگل بدون پرداختن به کانت ازلحاظ فلسفی ناتمام -بلکه حتی بیمعنی- است، اما پرداختن به کانت بدون توجه به هگل، اگرچه نشانۀ توقف فلسفی و فراتر نرفتن از یک مقطع خاص در تاریخ فلسفه است، اما بااینحال ممکن است. ازاینرو واضح است که اگر در پی درک نسبتی میان کانت و هگل در زبان فارسی باشیم، لاجرم باید به سراغ آثاری برویم که به طریقی این نسبت را از نگاهی از درون یا مابعد ایدئالیسم آلمانی کاویدهاند و ازآنجاییکه شمار آثار تألیفی در این زمینه، در زبان فارسی بسیار اندک است، فهم مؤثر نسبت کانت و هگل در میان ما مهجور مانده؛ اهمیت آن هنوز بهدرستی درک نشده و حق آن بهتمامی ادا نگردیده است.
بااینحال خوشبختانه زبان فارسی بهکلی از یکچنین تحقیقاتی خالی نیست و تلاشهای خوبی در این زمینه صورت گرفته که در پی نگاهی گذرا به شماری از آنها خواهیم افکند.
اگر فلسفۀ مابعد ایدئالیسم را درنظر آوریم، میبینیم که در تعیین نسبت با فلسفۀ کانت، هگل تنها نیست و دیگرانی، همچون فیشته، هولدرلین و شلینگ نیز، در فلسفۀ خود نسبتی عمیق با فلسفۀ کانت برقرار میکنند. با وجود اینکه این حقیقت در زبان فارسی از نظرها دور نمانده است، اما باز، نسبت کانت با هگل را در کتب تألیفی در زبان فارسی عموماً در فصلهایی بسیار کوتاه و ذیل کلیاتی از جنس «تاریخ فلسفه» میتوان یافت. خصوصیت اصلی این فصول آن است که اکثراً در سطح همان کلیات باقیماندهاند. فصل “هگل و کانت” در کتاب “افکار هگل” از کریم مجتهدی، فصل “اختلاف نظرات هگل با کانت و معاصران” در کتاب “هگل” از علیاصغر مصلح، فصل “کانت” از کتاب “فلسفۀ هگل” از ابوالقاسم ذاکرزاده، و فصل “کانت” از کتاب “آزادی و تاریخ” از علی صادقی، مثالهایی از این واقعیتاند. شاید نتوان این امر را نقصی برای آثار مورداشاره قلمداد کرد، چراکه این نسبت اساساً موضوع اصلی این آثار نیست. علت اصلی این اشکال آن است که در زبان فارسی هنوز جای یک پژوهش تألیفی جامع و مستقل دربارۀ نسبت کانت و هگل خالی است.
در وادی پایاننامهها و مقالات پژوهشی و آکادمیک وضع بهمراتب بهتر است. در میان این مقالات این نسبت بعضاً با عمق کافی، اما به دلیل محدودیت ناگزیر حجم مقالات، درنهایت بهصورت موردی و موضوعی بررسی شده است.
بهعنوان نمونه، یکی از اولین مقالات در این زمینه، “چرخش پس از کانتی در فلسفۀ استعلایی آلمان” از محمود عبادیان سرفصل نقدهای لایبنیتس، فیشته، شلینگ و هگل به کانت را بهخوبی مورد بازخوانی و بررسی قرار داده است و بهرغم اجمال، از یک تقریر تاریخ فلسفی صرف گامی فراتر گذاشته است. استفادۀ مؤلف از منابع آلمانی، از نقاط قوت کار وی بهشمار میرود. در کنار عبادیان، کریم مجتهدی نیز از کسانی است که به فلسفۀ هگل بهطور عام، و به نسبت کانت و هگل بهطور خاص پرداخته است. مجتهدی در یک سخنرانی در همایش “نقد فلسفی” در دانشگاه علامه طباطبایی، به بررسی سویههایی از این نسبت میپردازد. تأکید وی در این سخنرانی کوتاه بیشتر بر نقد هگل بر فلسفۀ نظری کانت، بخصوص نسبت فاهمه، عقل و بحث شئفینفسه است.
در کنار پژوهشهای کلی ذکرشده، تحقیق در نسبت کانت و هگل، اگرچه کوتاه و مختصر، اما در مواردی عمق و مایهای تخصصی نیز مییابد. نمونۀ چنین پژوهشی مقالهای است از ابوالحسن غفاری دربارۀ زمان و مکان در نزد کانت و هگل. غفاری موفق شده است در این مقاله، بهرغم ایجاز، تصویری دقیق از نسبت شناختشناسیک میان کانت و هگل با تأکید بر زمان و مکان ارائه دهد. وی هگل را بیشتر در مقام یک متأثر از کانت میبیند تا یک منتقد کانت. غفاری بحث زمان و مکان را کلیدیترین بحث، ذیل بخش «حسّیات استعلایی» دانسته، به تأثیرپذیری کانت از نیوتن اشاره نموده است. درنهایت و بهدرستی، فهم فلسفۀ هگل را بدون فهم این مبحث در نزد کانت «تصورناپذیر» میداند.
علی کرباسیزاده اصفهانی در مقالۀ تخصصی دیگری، به شرح دقیق دوگانهها و تعارضات در فلسفۀ کانت پرداخته و پس از شرحی مبسوط دربارۀ موضوع کانت و ریشههای تاریخی آن، به توضیح نسبت فیلسوفان گوناگون پس از کانت با این جنبه از فلسفۀ او میپردازد که در میان ایشان موضع هگل در قبال کانت نیز مورد واکاوی قرارگرفته است[11]. این مقاله با تأکید بر فهم کانت از عقل و راههای خروج از تعارضات عقل نظری از نگاه فیلسوفان دیگر، نقطهای کانونی در نسبت میان کانت با سایر فیلسوفان منجمله هگل را محور مباحث خود قرار داده است.
نمونهای دیگر از یک مقالۀ تخصصی دربارۀ یکی از جنبههای بسیار مهم نسبت کانت و هگل، مقالهای است از مهدی دهباشی با عنوان “تحلیل و ارزیابی نقد هگل بر کانت”. دهباشی در این مقاله که در تألیف آن بهطور عمده از منابع دستاول استفاده شده است به تلقی کانت از مفهوم عقل، جدایی آن از دینباوری و تناقضات ناشی از نظریۀ او دربارۀ شئفینفسه میپردازد. بررسی انقلاب کپرنیکی کانت ازنظر هگل و نقدهای هگل جوان به کانت نیز در این پژوهش موردتوجه قرارگرفته است. اهمیت تحقیق دهباشی، مانند کرباسیزاده، در پرداختن او به ستون فقرات نقد هگل به کانت، یعنی برداشت کانت از مفهوم عقل و آنتینومیهای او، مانند نسبت متناهی و نامتناهی است که در این پژوهش جایگاهی کلیدی دارند. از دهباشی با مشارکت محمد مشکات مقالۀ تخصصی و منسجم دیگری نیز در نسبت کانت و هگل در خصوص بحث مقوله موجود است که در آن برای نخستین بار و بهدرستی به ربط بحث مقولات با شئفینفسۀ کانتی و نقش پدیدارشناسی در نقد هگل به شئفینفسه اشارهشده است. در این مقاله آمده است: «برخی از شارحان هگل مانند استیس […] نقد شئفینفسه کانتی ازنظر هگل را دارای اهمیت دانسته و صرفاً بر آن متمرکزشدهاند، اما به اعتقاد ما در اینجا پیش از هر چیز و بیش از هر موضوع باید به نقش پدیدارشناسی توجه نمود و ازآنجاکه در جامعۀ فلسفی ایران به جنبه دوم غالباً توجه کمتری شده است با تأمل بر این جنبه میتوان شاهد عرصههای نو در معرفتشناسی بود»[12]. همچنین در جای دیگری از همین مقاله به نکتۀ بسیار مهم دیگری نیز اشارهشده است: «در جامعه فلسفی ایران این مهمترین بخش دستگاه هگل [منظور پدیدارشناسی است] و رابطۀ آن با منطق غالباً مغفول بوده است». این مقاله بهنوبۀ خود فصلی را به تبیین این نسبت اختصاص داده است.
از دیگر مباحث تخصصی در نسبت کانت و هگل بحث دیالکتیک در نزد هگل و نسبت آن با دیالکتیک در نزد کانت است که در دو مقاله، یکی از حسن مهرنیا و محمد محمدرضایی (1384) و دیگری از حسن فتحی و صدیقه موسیزاده (1390) موردبررسی قرارگرفته است. اگرچه پژوهش فتحی و موسیزاده در بخش افلاطون با کیفیت بسیار خوبی به طرح بحث دیالکتیک میپردازد، اما این کیفیت در بخش کانت و هگل اندکی افت پیدا میکند. در عوض، پژوهش مهرنیا و محمدرضایی ضربآهنگ خود را در سراسر نوشتار ثابت نگاه داشته و بحث دیالکتیک را از افلاطون تا کانت و هگل پی میگیرد. بااینحال محور بحث صرفاً در نسبت کانت و هگل باقی نمانده است و بعضاً بسیار گستردهتر مطرح میشود که به تبع آن، این گستردگی در مواردی به کاهش نسبی عمق پژوهش انجامیده است.
بحث فلسفۀ عملی کانت و نسبت هگل با آن نیز موضوع واکاوی پژوهشگران قرارگرفته است. یکی از مقالاتی که در بخش ابتدایی آن، با نگاهی محققانه به نسبت میان فلسفۀ عملی کانت و هگل پرداختهشده، مقالهای است با عنوان “پیدایش سوژۀ اجتماعی در اندیشۀ هگل” از مسگری و جانباز (1392). نویسندگان در این مقاله با بررسی مقولات فاهمه در نزد کانت، پیشفرضهای نظری او را شرح داده و سپس چگونگی عبور هگل از فلسفۀ کانت از رهگذر تدوین سویۀ اجتماعی سوژه را واکاوی کردهاند. به نظر من مقالۀ اخیر در میان مقالات اندکی که دراینباره موجود است پژوهشی درخور بهشمار میرود.
در نقد هگل بر فلسفۀ اخلاق کانت و سویۀ واقعی و اجتماعی اخلاق از نگاه هگل، همچنین میتوان به مقالهای از محمدجواد موحدی با عنوان “فلسفۀ اخلاق کانت از دید هگل” اشاره کرد. موحدی در این مقاله به نسبت دو فیلسوف ذیل مفهوم اخلاق و بیشتر بر پایۀ فلسفۀ حق هگل میپردازد و در این کار نظر شارحان عموماً انگلیسیزبان را مبنای تحقیق خود قرار میدهد.
با توجه به نمونههایی که به آنها اشاره شد، آنچه بیش از همه به چشم میآید قلّت پژوهشهای موجود با موضوع «نسبت کانت و هگل» و از سوی دیگر محدودیت محتوای پژوهشها در پرداختن به جنبههای گوناگون نسبت دو فیلسوف در میان متون تألیفی در زبان فارسی است. امیدوارم همین توجه انگیزهای باشد برای کار بیشتر در این زمینه.
نتیجه
در این نوشتار کوشیدم روزنهای بگشایم به نسبت میان کانت و هگل، و خصوصاً محور اصلی این نسبت یعنی نقد هگل به فلسفۀ نظری کانت؛ رویکرد پژوهشگران آلمانیزبان به این نسبت را به اشارهای کوتاه از نظر بگذرانم و سرانجام، از این رهگذر نظری افکنم به وضعیت «ما» در مواجهۀ با نسبت میان این دو فیلسوف بزرگ. در این کار بر آثار تألیفی و تحقیقی در زبان فارسی متمرکز شدم و برخی از آنها را که از نظر گذرانده بودم فهرستوار آوردم. تأکید من بر تألیف -و نه ترجمه- ازآنرو بود که آثار ترجمه، بهرغم کثرت، در مقایسه با آثار تألیفی، فاقد عنصر «ما» در درک نسبت میان دو فیلسوف هستند.
امیدوارم این نکته آشکار شده باشد که در زبان فارسی اولاً برقراری یک تعادل میان جستارمایۀ کانتپژوهی و هگلپژوهی بسیار ضروری مینماید، ثانیاً، نسبت میان این دو فیلسوف، حوزهای است نسبتاً دستنخورده، و ثالثاً میتوان و باید با تألیف و تحقیق در این مورد، راهی گشود برای برقراری نسبتی تخصصی با جریانهای کلاسیک فلسفۀ مغربزمین و بدینوسیله مسیری یافت برای برونرفت از این کلیاتِ تاریخفلسفهوار و رهایی از این رخوتی که در تحقیق فلسفی در زبان فارسی افتاده است.[13]
منابع
دهباشی، مهدی: تحلیل و ارزیابی نقد هگل بر کانت. در: حکمت و فلسفه، شماره 1، بهار 1384.
دیرباز، عسکر؛ مهری، هژیر: نسبت نظریه عدالت جان رالز با فلسفه اخلاق کانت و فلسفه حق هگل، در: الهیات تطبیقی، شماره 4، زمستان 1389.
ذاکرزاده، ابوالقاسم: فلسفۀ هگل، تهران: الهام 1388.
پوربخش، معصومه سادات: کتابشناسی برخی از مهمترین آثار منتشره از کانت و یا درباره او، در: کتاب ماه فلسفه، شماره 30، اسفند 1388.
جانباز، امیدرضا؛ علی اکبر مسگری، احمد: پیدایش سوژۀ اجتماعی در اندیشۀ هگل، در: غربشناسی بنیادی، شماره 1، بهار و تابستان 1392.
حدادعادل، غلامعلی: علل گرایش به مطالعات کانتی در ایران امروز، کتاب ماه فلسفه، شماره 36، شهریور 1389.
عبادیان، محمود: چرخش پس از کانتی در فلسفه استعلایی آلمان. در: نامه مفید، شماره 8، زمستان 1375.
غفاری، ابوالحسن: زمان و مکان در معرفت شناسی کانت و هگل، در: معرفت، شماره 61، دیماه 1381.
فتحی، حسن؛ موسیزاده، صدیقه: دیالکتیک هگل: سنتزی از دیالکتیک کانت در برابر دیالکتیک افلاطون، در: تاریخ فلسفه، شماره 5، تابستان 1390.
کانتپژوهی در دانشگاههای ایران، در: کتاب ماه فلسفه، شماره 36، شهریور 1389.
صادقی، علی: آزادی و تاریخ، تأملاتی در دیالکتیک هگل، چاپ سوم، تهران: پرسش 1388.
کرباسیزاده اصفهانی، علی: راههای خروج از تعارضات عقل نظری در فلسفه نقادی کانت و تفکر فلسفی معاصر، در: فرهنگ، شماره 41 و 42، بهار و تابستان 1381.
مجتهدی، کریم؛ کلباسی، حسین؛ رحمتی، انشاالله؛ سلیمان حشمت، رضا: کانتپژوهی در ایران، در کتاب ماه فلسفه، شماره 36، شهریور 1389.
مجتهدی، کریم: هگل، منتقد فلسفه نقادی کانت، در: فرهنگ، شماره 41 و 42، بهار و تابستان 1381.
مجتهدی، کریم: افکار هگل، چاپ دوم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی 1390.
مشکات، محمد؛ دهباشی، مهدی: مقایسه کانت و هگل در خصوص مقوله، در: پژوهشهای فلسفی-کلامی، شماره 41، پاییز 1388.
مصلح، علیاصغر: هگل، گئورگ ویلهلم فریدریش، تهران: انتشارات علمی 1392.
موحدی، محمدجواد: فلسفۀ اخلاق از دیدگاه هگل، در: اخلاق، شماره 18، زمستان 1388.
مهرنیا، حسن؛ محمدرضایی، محمد: هگل، وضع مجامع افلاطون و کانت؛ مطالعهای تطبیقی در باب دیالکتیک و فرایند خودآگاهی، در: فلسفه دین، شماره 3، پاییز 1384.
Kant, Immanuel: Kritik der reinen Vernunft, Gesammelte Schriften. Hrsg. von der Kgl. Preußischen Akademie der Wissenschaften. Berlin 1910ff.
Burkhardt, Bernd: Hegels Kritik an Kants theoretischer Philosophie, Profil, München 1989.
Hager, Achim: Das Hervorgehen des Hegelschen Systems aus der Auseinandersetzung mit der Philosophie Kants, Fichtes und Schellings, dargestellt an der Problematik der Subjektivität, masch. Diss. Freiburg 1956.
Henrich, Dieter: Kant und Hegel. Versuch einer Vereinigung ihrer Grundgedanken, in: Selbstverhältnisse. Gedanken und Auslegungen zu den Grundlagen der klassischen deutschen Philosophie, Stuttgart 1982.
Lasson, Georg: Kritischer und spekulativer Idealismus, in: Kant-Studien 27 (1922).
Marck, Siegfried: Kant und Hegel. Eine Gegenüberstellung ihrer Grundbegriffe, Tübingen 1917.
Scholz, Heinrich: Die Bedeutung der Hegelschen Philosophie für das philosophische Denken der Gegenwart, in: Philosophische Vorträge der Kant-Gesellschaft Nr. 26, Berlin 1921.
Unger, Wolfgang: Hegel und die zentralen Probleme der theoretischen Philosophie Kants, masch. Diss. Wien 1957.
Wyneken, Gustav Adolph: Hegels Kritik Kants, Diss. Greifswald 1898.
پینوشتها و ارجاعات
[1] transzendentale Apperzeption
[2] Dualismus
[3] Antinomien
[4] Autonomie
[5] endlich
[6] Identität der Identität und Nichtidentität
[7] نک. حداد عادل 1389
[8] نک. حداد عادل 1389؛ کلباسی و دیگران 1389
[9] پوربخش 1388؛ کانتپژوهی در دانشگاههای ایران 1389
[10] کانتپژوهی در دانشگاههای ایران 1389
[11] کرباسی زاده 1381
[12] مشکات؛ دهباشی 1388
[13] در نگارش این نوشتار بخصوص از کتاب بورکهارت (نک. منابع) استفاده شده است.
منبع: فرهنگ امروز شمارۀ 10